- آقا چند تا پاکت سیگار بده... - چه سیگاری؟ چه مارکی؟ - نمیدونم. برای خودم نمیخوام. - نمیشه که! کسی که میخوای براش ببری نمی تونه هر سیگاری رو بکشه! - خب اشکال نداره از هر کدوم یه پاکت بده!! چهره فروشنده، وقتی داشت بسته های سیگار را داخل نایلون میگذاشت، واقعا دیدنی بود. بیچاره اگر میدانست برای چه کسانی سیگار میخواهم، شاید پولش را هم نمیگرفت...
... همیشه از این که هیچ کدام از گروهمان اهل سیگار نیستند و اثری از سیگار در دم و دستگاهمان پیدا نمیشود – حتی رانندههای سوری ما هم نمی کشند یا لااقل پیش ما نکشیده اند- خوشحال بودم و هیچوقت فکر نمی کردم که از به همراه نداشتن سیگار، این اندازه پشیمان شوم!
دیشب میخواستیم از یک پست بازرسی دورافتاده در حاشیه شهر عبور کنیم. نمیدانم، شاید ساعتها از موعد تعویض پست گذشته بود و در این شرایط بحرانی، محافظان امنیت شهر مجبور بودند چند برابر زمان عادی سر پست حاضر باشند. خستگی از چهره مأمور بینوا میبارید. روی پایش بند نبود، اما جدیت او در بازرسی خودروهای پرشماری که در صف منتظر بودند، جلب توجه میکرد؛ و نباید هم غیر از این باشد، که جان صدها نفر از برادران و هموطنانش به جدیت و هشیاری او سپرده شده است...
وقتی نوبت به ما رسید و ماشین را بررسی کرد، حکم ماموریت را دید و بعد هم فهمید ایرانی هستیم. ابراز احساسات کرد و شاید خویشتنداری و مناعت طبعی را که پیش از آن حفظ کرده بود، بیش از آن ضروری ندید؛ چرا که موقع تشکر و خداحافظی، پرسید: "راستی، سیگار ندارید"؟..
و این جمله مثل پتکی بر سر ما فرود آمد، چرا که سیگار نداشتیم و در آن نقطه دورافتاده، نه مغازهای بود که ما سیگار بخریم و نه او کسی بود که جز ما، به کسی رو بزند. مطمئنم که اگر کس دیگری هم به او سیگار یا هر چیز دیگری تعارف میکرد، حتما نمیپذیرفت... و من چه پشیمان بودم از این که سیگاری نداشتیم..!
حالا مانده ام با این سیگارها چه کنیم؟! اگر «سربازی دور از مغازه که سیگارش تمام شده» پیدا نکنیم، مجبوریم بنشینیم و یکی یکی همه را بکشیم!
سرباز سوری را کسی نمی بیند
سربازان سوری شاید مهم ترین و در عین حال، مظلوم ترین بازیگران این جنگ نابرابر باشند. کسانی که برای انجام وظیفه، نه تنها دستمزدی نمی گیرد، بلکه باید عذرخواهی هم بکنند. در اغلب پست های بازرسی تابلوهایی نصب شده و با عباراتی مثل "امنیت میهن، ارزش وقت گذاشتن را دارد" یا "از این که به خاطر امنیت خودتان وقت شما را می گیریم، متاسفیم"؛ از مردمی که سوار بر خودرو در صف های بازرسی منتظر هستند، عذرخواهی شده است. آنها که سوار بر خودروهایی هستند که در تابستان و زمستان، وسایل سرمایش و گرمایش دارد و چه بسا صبر و طاقت دقایقی انتظار را ندارند، اما بیچاره سرباز جان بر کفی که وظیفه خود را هم به سختی و با معذرت خواهی ادامه می دهد و اگر خودرو بمب گذاری شده ای هم در کار باشد، نزدیک ترین شخص به انفجار است و شاید پس از انفجار هیچ تکه ای از بدنش هم پیدا نشود.
این است قصهی بدن های بی دفاع و نحیف سربازان سوری، در مواجهه با بمب هایی که به لطف دلارهای نفتی کشورهای خلیج فارس، هزاران کیلومتر راه را طی کرده تا در گوشه ای از این سرزمین، خاک سرد را به خون مردم بی پناه رنگین کند.
نمی دانم هر کدام از نوبت های نگهبانی و پاسبانی این سربازان چند ساعت است. نمی دانم چند بار در روز به آنها غذا می دهند و اگر هم غذایی به آنها برسد، کالری لازم برای ساعت ها سرپا ایستادن را تامین می کند یا نه. نمی دانم حتی آنها که در شهر و در نزدیکی مغازه ها نگهبانی می دهند، آیا سکه ای در جیب دارند که یک نخ سیگار یا یک بطری نوشیدنی بخرند یا نه؟ نمی دانم ...
بارها در سر هر کوی و گذر، سربازی را دیده ام که کودکی را در آغوش گرفته؛ شاید به جای برادر و خواهر کوچکتر خودش که کیلومترها دورتر از اوست و روزها و هفته ها او را ندیده. شاید هم به جای فرزندی که باید در آینده از او پدید آید، آینده ای که ممکن است هرگز فرا نرسد... و خوش به حال آن کودک خردسال که معنای جنگ و انفجار را نمی داند و تصورش را هم نمی کند که ممکن است فردا که از این خیابان می گذرد، دوست سبزپوش و مهربانش جان خود را فدای خواب آرام او و خانواده اش کرده باشد...
کاش می توانستم حتی برای یک بار هم که شده، همه سربازان ساده و بی پیرایه سوری را، یا لااقل همه پاسبانان امنیت پایتخت را که هر روز بارها نگاهم در نگاهشان گره می خورد، به یک وعده غذای گرم و کامل یا حتی یک نوشیدنی داغ مهمان کنم... هرچند .. از بس هراس بسته های کوچک و بزرگ انفجاری را دارند، چه بسا به سادگی باور نکنند که این یک پیغام محبت و یک نشانه قدردانی است...
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران پای بلبل را خیال ِ دست گلچین میکند...
نظرات شما عزیزان:
|